آخرین مطالب
امکانات وب
از روزی که دکتر اومده تو زندگیم نز فصل سرد عاشقی...ما را در سایت فصل سرد عاشقی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bsetareha651 بازدید : 22
سالها بود با این روز و این مفهوم بی فصل سرد عاشقی...ما را در سایت فصل سرد عاشقی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bsetareha651 بازدید : 18
وقتی به مادرجان گفتم میخوام با اس فصل سرد عاشقی...ما را در سایت فصل سرد عاشقی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bsetareha651 بازدید : 30
وقتی از راه دور هزار جور برنامه می فصل سرد عاشقی...ما را در سایت فصل سرد عاشقی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bsetareha651 بازدید : 23
زندگی گاهی انقدر به آدم سخت میگیره که حتی خواب شبانه هم غیر ممکن میشه، مثل چند شب گذشته من که با وجود خستگی فراوان به بی خوابی گذشتن، بالاخره چهارشنبه گذشته امتحاناتم تموم شدن و مصیبت جدید شروع شد، نو فصل سرد عاشقی...ما را در سایت فصل سرد عاشقی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bsetareha651 بازدید : 25
بهش گفتم "نمیدونم چی میخواد بشه، نمیخوام شتاب زده عمل کنم، میخوام بزارم رودخونه زندگی مسیر خودش رو بره و خودش راه خودش رو پیدا کنه، اما میخوام بدونی حضورت تو این روزها بزرگترین معجزه زندگی منه"
***
ر فصل سرد عاشقی...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل سرد عاشقی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bsetareha651 بازدید : 31
دیروز غروب، مادرجان اومد پیشم که یک شب رو باهم بگذرونیم، تو 24 ساعت گذشته فقط 40 دقیقه اونم تو اداره و با شرایط دشوار خوابیده بودم و بشدت خسته بودم، ساعت 9! برقها رو خاموش کردیم و رفتم رو تخت، مادرجا فصل سرد عاشقی...ما را در سایت فصل سرد عاشقی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bsetareha651 بازدید : 29
گاهی اوقات بعضی احساسات مثل یه طوفان وارد زندگی آدما میشن و همه چیز رو زیر و رو میکنن، برای من این طوفان ها کم نبوده تو زندگیم ، اما مهمترینش مربوط به زمانی هست که عاشق شدم، اتفاقی که هیچ وقت نفهمیدم چرا افتاد اما باعث شد همیشه احساس خوشبختی عمیقی کنم، همیشه گفتم و میگم هرچند در نرسیدن ها خیلی اندوه هست، ولی همین که آدم بدونه یکی هست که خیلی عاشقش هستید و خیلی عاشقه یه حس فوق العاده خوبی داره، ای فصل سرد عاشقی...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل سرد عاشقی دنبال می کنید
برچسب : ستاره, نویسنده : bsetareha651 بازدید : 33
طبق معمول آخر هفته ای شلوغ رو سپری کردیم، من و همسر پنجشنبه نرفتیم سرکار و تصمیم داشتیم تا ظهر بخوابیم، اما شب قبلش خواهر تماس گرفت و گفت خیلی وقته بازار تهران نرفتیم و بازار خونم کم شده و بیا بریم، اولش قاطعانه گفتم نه، اما انقدر گفت و اصرار کرد که وسوسه شدم و اینطوری شد که 9 صبح بازار بودیم، بعدش هم رفتیم مسلم نهار سفارش دادیم و تا غذا رو بیارن خواهر انقدر از کثیفی محیط و پرسنلش گفت که دیگه وا فصل سرد عاشقی...
بالاخره برگشتم، البته هنوز نه چندان خوب،مدتها یا بهتره بگم سالها بود اینجنین بیمار نشده بودم و این مریضی بیگانه نزدیک به یکماه هست من رو از کار و زندگی انداخته و همچنان می تازه، ماجرا از تعطیلات عید فطر شروع شد، تعطیلات یک هفته ای که کلی براش برنامه ریزی کرده بودم، اما دومین روز عید رئیس پیغام فرستاد که اگر مسافرت نیستی چهارشنبه و پنجشنبه رو بیا اداره که یک گزارش خیلی مهم باید تهیه کنیم! نمیدونید چقدر ناراحت بودم اما رفتم، و خدا میدونه اون دو روز چقدر سر رئیس غر زدم و بنده خدا هی عذرخواهی میکرد و میگفت بجاش هفته بعد برو سفر!
خلاصه که با همسر تصمیم گرفتیم آخر هفته بعد از عید بریم همدان، اما شن فصل سرد عاشقی...